هدیه خدا

ساخت وبلاگ

سه شنبه 27 خرداد 99

مامان تازه کروناش خوب شده. دقیقا 13 خرداد در حالی که تا روز قبلش خونه ما بود و داشت نیکی رو نگه میداشت علایم شدید پیدا کرد و فرداش تو بیمارستان مسیح معلوم شد کرونا داره. کلی استرس کشیدیم یکی دو روز که تبش خیلی بالا رفت و قرار بود ببریمش بیمارستان و بابا هم یه کم بدحال شده بود کلی نگرانش شدیم. من پریودم عقب افتاده بود ولی اینقدر فکرم درگیر مامان بود که توجه نکردم. اصلا نمی دونستم چقدر عقب افتاده. بعد دو هفته از آخرین تماسمون رفتم تست آنتی بادی دادم آخه تنگی نفس و حالت تهوع داشتم. صبحا که پا میشدم سینه هام سفت و دردناک میشد. نگران کیست سینه م بودم و دکتر جراح بیمارستان هم وقت نمیداد. وقتی تست آنتی بادیم منفی شد حالت تهوع صبحگاهی که تاحالا فکر می کردم از کروناس مشکوکم کرد. تو اپ مخصوص نگاه کردم دیدم دو هفته از موعدم گذشته. عصرا که با ماشین برمیگشتم و هوا گرم بود و من گشنه بودم چون میرفتم تو خونه ساعت 3-4 ناهار می خوردم حالت تهوع می گرفتم. یه روز سر راه یه بیبی چک گرفتم و رفتم خونه. عصری با علی و بچه رفتیم هفت حوض. تو راه در مورد آزمایش کرونام و سایر احتمالات حرف زدیم. من و علی تقریبا مدتی بود به این نتیجه رسیده بودیم که توان نگهداری از بچه دیگه ای رو نداریم. کششش رو نداریم. گفتم اگه همچین چیزی بود و تو بگی من نمیخوام من اوکیم که بندازمش. چون خودمم اصلا توانش رو ندارم. احساس می کنم کشش ندارم دیگه. علی گفت نه اگه چیزی خودبخود شده باشه من موافق اینکار نیستم. من با اینکه بریم کلی درمان و تلاش کنیم برای یه بچه دیگه مخالفم ولی با اینکه یکی خودش اومده باشه بندازیمش مخالفم.

فردا صبحش چک کردم. 27 خرداد بود. از تاریخ انقضای تست یه ماه گذشته بود میخواستم ببرم پسش بدم که دیگه بیخیال شدم و تست رو انجام دادم. همین طور تو خواب و بیداری بودم که دیدم خط اول و بعد از اون خط دوم ظاهر شدن!!! چشمام چارتا شد! چی؟ به همین کشکی ای؟ ما سه سال سابیده شدیم تا بچه دار بشیم نمیشدیم بعد تو این هیر و ویری. بدون تعداد زیاد رابطه این از کجا پیداش شد؟!

با همه اینا دیدن خط دوم خیلی خیلی خوشحالم کرد. من سالها منتظر دیدن این خط بودم و هیچ وقت موفق نشده بودم یه جورایی برام عقده شده بود. اول از همه خدا رو شکر کردم. همه اینا نشون میداد که این بچه رو خدا به ما داده پس اول الحمدالله گفتم حالا میفهمم وقتی میگن خدا به ما بچه داد یعنی چی. ما ده ساله ازدواج کردیم و دفعه اول با هزار ترفند و طب سنتی و لاپاروسکوپی و آی وی اف و میکرو با هزار تا آمپول و دارو حامله شدم ولی اینبار! حساب کتاب کردم دیدم تاریخ کانسیو دقیقا شب قدر سوم بوده که میشد یه ماه پیش 27 اردیبهشت. خیلی جالبه که تاریخ انتقال جنین اولم 24 اردیبهشت بود. انگار بدنم عادت کرده به این تاریخ! حالا امسال اولین سالی بود که من شب قدر دعای خاصی نکردم و فقط یه کم بیدار نشستم و بعد خوابیدم در حالی که هر سال کلی برای خدا تعیین تکلیف میکردم. مامانم می گفت من دعا کردم که خدا همینطور نفهمین بهتون بده!

اومدم یه عکس از اون دو خط رویایی گرفتم و علی رو بیدار کردم و بهش نشون دادم. بغلم کرد و گفت مبارکه! گفتم با وجود همه حرفهایی که دیشب زدم ولی ازین قضیه خیلی خوشحالم. انگار خدا بهم یه جون دوباره داده. خلاصه رفتم اداره و رفتم پیش مامای اداره. برام آزمایش نوشت و گفت که سریع انجام بدم. رفتم بیمارستان آبان. تست رو دادم و گفت تا ظهر معلوم میشه. اومدم اداره و زنگ زدم به مطب نصر. یه وقت برای همون روز گرفتم ساعت 1.5 وقت داد خوشبختانه! ساعت 12 رفتم بیرون ماشین رو برداشتم رفتم آزمایشگاه جوابم رو گرفتم! مثبت بود!!! رفتم سمت مطب جدید نصر. وااوو چه کلینیک مجهزی! همه چی داشت کلی باکلاس و مجهز. همه خانمها برای آی وی اف و انتقال و ... اومده بودن اونجا. همه چی مرتب و منظم بود. همه ماسک زده بودن. رفتم یه جا دور از جمعیت نشستم. تقریبا یه ساعت بعد نوبتم شد. دکتر رو اصلا ندیدم. یه مامای خوش اخلاق و یه خانوم دکتر خوش اخلاق به اسم دکتر لاهوتی بودن. جریان رو گفتم گفت حالا میخوایدش یا نه گفتم آره! گفت چه جالب unplaned wanted! سریع سونو کرد برام. گفت به به چه ساک حاملگی قشنگ و واضحی. قلبش هم میزنه. اینم رینگه الماسه. این پایشه اینم الماسشه. خیلی قشنگ و دقیق برام توضیح داد با حوصله بودن. گفت دو هفته دیگه بیا که دقیقتر بهت بگم زمانها رو چون الان خیلی کوچیکه. 5 هفته و 6 روز گفت هست. برام آزمایشها و داروها رو نوشتن. یودوفولیک بود و ویتامین د 1000.

تو راه برگشت آلبالو خریدم چون تهوع رو کم میکنه. و واقعا هم تاثیر داشت. علی انبه و موز هم برام خریده بود و بعدا انجیر و به هم گرفتم. خلاصه خودمو بستم به میوه و ویتامینهای مفید. علی صبحش داشته به نیکی میگفته که دعا کن از خدا بخواه که مامان برات یه خواهر یا برادر بیاره. زنگ زدیم که به مامان و بابام خبر بدیم. داشتیم هنوز حال احوال میکردیم که نیکی گفت بابام گفته دعا کن خدا بهت یه خواهر یا برادر بده! من و علی از خنده پوکیده بودیم! بابام گفت آره به به و اینا که ما گفتیم و مامان و بابام واقعا خوشحال شدن مامانم سجده شکر می کرد و بابام اشک تو چشمش جمع شده بود. شیرین هم هنوز اونجا بود و تازه قرار بود برگرده خونش. به حاج خانوم که گفتیم اولش باورش نمیشد بعد فکر کرد ما شوخی می کنیم گفت اگه باشه که من به مامانت جایزه میدم! خلاصه که ماجرایی بود.

به زهرا و امیر هم گفتیم و اونام خیلی ذوق کردن. فرداش به خانوم دکتر اینا هم گفتیم و اونا هم خیلی ذوق کردن. خلاصه یه چند روزی ذوق کردیم!

بعدش نگرانی ها شروع شد. کرونا. نرخ ارز. مهاجرت. آینده و ... یعنی چی میشه؟‌ خدا میدونه!

آینه...
ما را در سایت آینه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohajer59o بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 29 مهر 1399 ساعت: 13:56