ما چگونه مامان شدیم!

ساخت وبلاگ

قرار بود گل دختر ما صبر کنه و 4 بهمن دو روز بعد تولد مامانش به دنیا بیاد اما ...

 

هفته آخری که سر کار رفتم کلی کار داشتم که انجام بدم روز پنج شنبه واقعا خسته شده بودم و وقتی رسیدم خونه احساس کمر درد بدی داشتم جوری که دو روز از خونه بیرون نرفتم. جمعه شب دیگه واقعا کلافه شده بودم. علی گفت بیا بریم هفت حوض یه دوری بزنیم. رفتیم و کمی راه رفتیم و حتی یه کفش هم برای علی خریدیم و بستنی هم خوردیم.  شب طبق معمول هر شب چند بار از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی. دفعه آخر یه ربع به چهار بود. تو تاریکی فکر کردم وقت نمازه و وضو گرفتم وقتی ساعتو دیدم رفتم خوابیدم اما همون خوابیده نمازمو خوندم. ساعت چهار و ربع بود که یه دفعه احساس کردم یه آب گرمی ازم دفع شد. همون موقع فهمیدم و آه از نهادم درومد چون خیلی ازین حادثه میترسیدم. علی از صدای من بیدار شد بهش گفتم احتمال داره که کیسه آب باشه گفت نه حتما اشتباه می کنی. رفتم دستشویی و دیدم که بعله آب گرم و کمی خون داره میاد. صداش کردم و گفتم که باید بریم بیمارستان. قرار بود فردا صبحش برم حموم دوش بگیرم و لباسهامو بشورم که هیچ کدوم رو حاضر نکرده بودم البته ساکم حاضر بود. رفتم یه دوش سریع گرفتم و علی به مامان اینا زنگ زد و به مامانش. چند دقیقه بعد شیرین زنگ زد که اونم امیر خبر کرده بود خلاصه تا ما رسیدیم بیمارستان اونا همه جلو در بیمارستان حاضر بودن. به دکتر هم تلگرام زده بودم.

رفتم تو اتاق زایمان. یه دختر دیگه هم اونجا بود که عمل داشت. 40 هفته بود. کارهای اونو تند تند انجام دادن و من فقط دراز کشیده بودم. صدای قلب نینی رو یه بار گوش دادن و فشارمو گرفتن و با دستگاه از نینی نوار گرفتن. گفت انقباضاتت شروع شده. به دکتر زنگ زدن ساعت 9 قرار شد بیاد بیمارستان. من در این فاصله یکم خوابیدم و کمی هم قرآن خوندم. سوره مریم. قرار بود تو این هفته 9 بار بخونمش که تا اون موقع فقط 3 بار خونده بودم. بهم آنژیو کت وصل کردن. ساعت یه ربع به نه اومدن دنبالم که بریم اتاق عمل. دم در بابا و امیر و علی و شیرین و حاج خانوم و مامان منتظرم بودن. باهاشون خداحافظی کردم و با پرستار رفتیم تو آسانسور که بریم اتاق عمل. دم در اتاق عمل یه دستیار بیهوشی اومد و یه سری سوال ازم پرسید و سر به سرم گذاشت. دکتر بیهوشی دکتر ساریخانی بود. دکتر نصر اومد پیشم و باهام صحبت کرد قبلا بهم گفته بود که تو اتاق عمل بش یادآوری کنم که به نخ بخیه جذبی حساسیت دارم. اونم به دستیاراش گفت که بخیه کشیدنی برام بزنن چون پوستم کلوئید میسازه. تو اتاق عمل خیلی شلوغ پلوغ بود. ده نفر یا بیشتر اونجا بودن و همه هم با هم شوخی میکردن. دکتر یه آهنگ از تو گوشیش انتخاب کرد و پلی کرد آهنگ از ویگن بود ولی من نشنیده بودم. با دکتر بیهوشی در مورد آهنگ و برند گوشیش شوخی می کردن. دکتر در مورد بچش و اینکه میخواستن با بی آرتی برن جایی و شلوغ بوده صحبت می کرد. دکتر بیهوشی به من گفت که تا جایی که می تونم خم بشم و کمرم و بدم بیرون. سعی کرد جایی که باید تزریق کنه رو با ناخنش علامت بزنه. هیچ تصوری از میزان دردش نداشتم. وقتی میخواست سوزن رو فرو کنه خیلی کمرمو سفت گرفته بودم و نمی تونستن تزریق کنن که دستیار بیهوشی بهم گفت شونه هامو ول کنم. میتونم بگم تزریقش خیلی دردناک بود ولی خب زیاد طول نکشید. گفت که به پشت دراز بکشم. با سوزن قسمتهای مختلف رو تست می کرد  ازم می پرسید که دردش چطوریه تا ببینه بیحس شده یا نه. بعد گفت که داروی خواب آور تو سرمم می زنه که زیاد دردو حس نکنم. همچنان همه چیزو حس می کردم ولی اصلا نفهمیدم که کی بچه رو درآوردن. فقط می فهمیدم که درد زیادی دارم. وقتی دخترم رو آوردن و لپشو به لپم چسبوندن داشت گریه می کرد وقتی باهاش حرف زدم آروم شد. همینطور باهاش حرف می زدم تا آروم بمونه هرچند خودم درد خیلی زیادی داشتم. انگار درد یه پریود خیلی سخت باشه. دستیار بیهوشی یه پسر جوون تازه استخدام بود که خیلی مهربون بود. می گفت نینی خیلی شبیه منه. بچه رو که بردن کم کم دردم غیرقابل تحمل شد. لرز هم کرده بودم. روم چند تا پارچه انداخت. احساس می کردم که عمل خیلی طولانی شده و تموم نمیشه. دکتر اومد و گفت که عمل خیلی خوب بوده و کار تموم شده و رفت و دوختن لایه آخر رو دو تا دکتر دیگه انجام میدادن. خیلی طولش دادن. وقتی کارشون تموم شد منو بردن ریکاوری. یه دستگاه بود که حرارت ایجاد میکرد که گرمم کنه ولی من خیلی لرز و درد داشتم.

وقتی بردنم بخش دیگه نمیدونم ساعت چند بود و کی باهام بود. کم کم شیرین و مامانم رو تشخیص دادم. دردم خیلی زیاد بود از پرستارا خواستم که برام داروی ضددرد بزنن. تو این فاصله پرستار سه چهار بار اومد و شکمم رو فشار داد. درمورد این فشار دادن و دردش خیلی شنیده بودم و بعضی دفعاتش واقعا دردناک بود هرچند به قول پرستاره همکاری من خیلی خوب بود.

دخترم رو توی کری کات آوردن پیشمون. یه پرستار اومد که کمک کنه بهش شیر بدم. سومین درد شدید رو اونجا حس کردم. پرستار سین مو حسابی چلوند تا شیر توش به جریان در بیاد. خیلی نگران بودم که چون سزارین میشم شیر نداشته باشم ولی خوشبختانه یکی دو قطره اومد. دخترم اومد و مثل یه گنجیشک گرسنه حمله کرد! گرفتن نوک سی نه مکافاتی بود چون نوک نداشت و خودم هم نمی تونستم بشینم و خوابیده بودم برای همین شیر خوردنش مکافاتی بود. خواهرم بچه رو نگه داشته بود رو هوا که بتونه شیر بخوره.

یکی دو ساعت بعد اومدن تا سوند رو بکشن و گفتن که باید مایعات زیاد بخورم تا حس دستشویی رفتن پیدا کنم. مامانم برام آبنبات قیچی آورده بود که واقعا در دفع نفخ مربوط به عمل خیلی موثر بود. اما هرچی مایعات خوردم فایده نداشت. یکی دو ساعت بعد یه بهیار اومد و گفت باید بلند شی. گفتم هنوز پاهام حس نداره گفت نه باید تلاش کنی. خلاصه بلند شدن همان و افتادن در بغل بهیار همان. بیچاره کمرش شکست. گفت نه هنوز نمیتونی! خلاصه تا عصری صبر کردیم و پاهامو ماساژ دادن تا تونستم بلند شم. رفتم دستشویی ولی نتونستم دستشویی کنم و درد مثانه م هم مدام شدیدتر میشد. خلاصه متوجه شدم که همون مشکلی که همیشه تو عملهام دارم دوباره سراغم اومده و باید سوند بذارم. نهایتا ساعت 8 شب از دکتر اجازه گرفتن و برام سوند گذاشتن که چون بی حس نبودم دیگه و پرستار هم ناوارد بود یه بار هم اونجا حسابی درد کشیدم ولی با وصل کردن سوند یه دفعه کل دو لیتر پر شد و منم راحت شدم! از صبح هرچی مایعات خورده بودم و سرم زده بودم بهم فشار میاوردن! نشون به اون نشون که دو بار کیسه رو خالی کردن! خلاصه اون شب خواهرم پیشم موند و تا صبح هر دو ساعت یه بار به نینی شیر دادم. هرچند دم صبح هر دومون بیهوش شدیم و نینی بیچاره برای چند ساعتی بدون شیر موند که بعدا پرستار اومد گفت شما فکر می کنین نینی آرومه خوابیده در حالی که نینی بیچاره قندش افتاده بیهوش شده. خلاصه سریع بردن قندشو اندازه گرفتن و آوردنش. ولی در کل نینی ها تو بیمارستان خیلی آرومن حالا شاید به خاطر تاثیر داروی بیهوشی باشه.

روز بعد سوند رو تا ظهر باز کردن و سعی کردم خودم دفع ادرار داشته باشم که کمی سخت بود ولی برای مرخص شدنم لازم بود. برای مدفوع بهم یه شربت دادن که خیلی خوب بود و باعث شد همون شب دو بار دفع داشته باشم که در کاهش دردم خیلی موثر بود.

دکتر حدود ظهر اومد و باهاش در مورد مشکلی که پیش اومده بود صحبت کردم و گفت که حتما در موارد عملهای جراحی دیگه باید این مورد رو گوشزد کنم و قرار شد چهارشنبه برم برای کشیدن بخیه هام. گفت که رفتی خونه دوش بگیر و پانسمان رو بکن و بعد از حموم روشو با سشوار خشک کن و هر روز این کارو انجام بده. جالبه که بقیه دکترها پانسمان ضدآب تجویز می‌کردن. با این کارها روز چهارشنبه بخیه رو کشیدم و راحت شدم. دکتر گفت می تونم مرخص بشم ولی ممکنه تا یکی دو روز همین مشکل دفع ادرار رو داشته باشم.

ترخیصم تا عصری طول کشید. مامان اومد و بچه رو که نهایتا نتونستیم تو کریر جاش بدیمو حسابی پتو پیچ کرد و رفتیم خونه.

شب اول با نینی واقعا سخت بود. تقریبا تا صبح هر سه بیدار بودیم. دکتر گفته بود هر دو ساعت و نیم باید بیدارش کنیم و شیرش بدیم. حالا مشکل این بود که هر کاری می‌کردیم نینی بیدار نمیشد! انگار مست خواب بود. پرستار گفته بود کف پاشو فشار بدین که رفلکسش باعث میشه بیدار شه ولی هرکاری میکردیم بلند نمیشد خلاصه تا خود صبح برنامه‌ای داشتیم. علی که تا صبح به نینی نگاه می‌کرد و مواظب بود خفه نشه. دو سه شب اول واقعا سخت بود. درد بخیه‌هام. درد شکم. درد نوک میمیها که زخم شده بود و هر بار نینی حداقل یک ساعت بهشون میک میزد. بیخوابی. کمر درد به خاطر نشستن زیاد. خلاصه حسابی داغون شده بودیم. هیچ کس بهمون نگفته بود بچه داری اینقدر سخته. اصلا توقع اینهمه فشار و سختی رو نداشتیم. هرچند به خاطر سلامتی و زیبایی نینیمون خیلی سپاسگذار و خوشحال بودیم. مدام به صورت و دهان کوچولوشو قیافه بانمکش خیره می شدیم و باورمون نمی‌شد که این دختر ناز مال ما باشه.

اینم داستان زایمان من که الان بعد پنج ماه تونستم کاملش کنم! حالا ادامه ماجرا رو بعدا مینویسم. 

گل دختر ما امروز پنج ماهه شد و امشب که شب بیست و سوم ماه رمضانه از خدا میخوام لذت پدر و مادر شدن رو به هرکسی که آرزوشو داره بچشونه و به دختر عزیز و دردونه ما هم طول عمر و عاقبت بخیری عطا کنه. آمین

 

آینه...
ما را در سایت آینه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohajer59o بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 15:40