آینه : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

خب خب خب من نمردم و زنده از این عمل بیرون اومدم هرچند دیگه کاملا آماده بودم ولی چیزهای دیگه ای پیش اومد.

ماه آخر خیلی خیلی کند میگذشت. من هنوز تصمیم نگرفته بودم که پیش کدوم دکتر زایمان کنم. سه تا گزینه داشتم. دکتر سودابه متین، دکتر سهیلا عارفی و دکتر سکینه موید محسنی. تو اوج پیک سوم کرونا بود و من مجبور بودم هر کدوم رو حداقل یک یا دوبار برم تا بتونم تصمیم بگیرم. دکتر متین که به خاظر بیمارستان آرمان که خیلی بیمارستان کوچیک و جمع و جوری بود و یه بار به خاطر بالا رفتن فشارم اونجا رفتم و دیدم رد شد. خود دکتر هم خیلی خیلی جوون بود و من نگران بودم تجربه کافی نداشته باشه. دلم میخواست خود دکتر نصر عملم میکرد که اون هم اصلا عمل نداشت. پس پیش دکتر عارفی رفتم که طی تحقیقات اینترنتیم ازش خوشم اومده بود. اونم فقط از هفته 30 به بعد قبول میکرد که منم رفتم پیشش. مطبش شلوغ بود ولی برای خانمهای حامله همه چیز خیلی سریع پیش میرفت پس ازین جهت اوکی بود. خودش هم دکتر بسیار دقیقی بود. بیمارستان هم اوکی بود که بهمن و عرفان بود. تنها مشکل این بود که خیلی وسواس داشت. من کلا دو سه بار بیشتر پیشش نرفتم ولی هربار یه کار جدید برام جور میکرد هرچند بعدا فهمیدم که شاید بد نبوده این کارش. دفعه اول به واکسن کزاز گیر داد که رفتم زدم چیزی که هیچ دکتری تا اون موقع اصلا نگفته بود. بعدا فهمیدم یه بار برای عقد تو سال 88 زدم و هر ده سال باید تمدید بشه که حالا وقتش رسیده بود. دفعه بعد تو 33 هفته گفت که باید آمپول بتامتازون بزنم که ریه بچه تشکیل شه. منم چون یکم مشکل فشار داشتم و از بابت دیابت هنوز نگران بودم خیلی دودل بودم که بزنم یا نه که اون دو تا دکتر دیگه گفتن لازم نیست چون سابقه سقط نداشتم و اینکار یه مداخله اضافه بود. منم از خدا خواسته نزدم. هرچند بعدا چند بار پشیمون شدم که چرا نزدم ولی دکترهای دیگه گفتن ربطی نداشته. یه سونو اضافه دیگه هم برام نوشت که من انجام ندادم چون تا اون موقع خیلی سونو انجام داده بودم و تو اوضاع کرونا دیگه صلاح ندونستم. کلا خیلی دکتر وسواسی و محکم کاری بود و ازین جهت یه مقدار استرس اضافه ایجاد میکرد که برای حاملگیهای معمولی زیاد جالب نبود ولی به نظرم برای حاملگیهای خاص دکتر خوبی میتونست باشه.

نهایتا دکتر موید محسنی رو انتخاب کردم هم به خاطر عمل کردن تو بیمارستان خاتم و هم اینکه دکتر راحتگیر و با تجربه ای بود.

هفته آخر خیلی خیلی کند گذشت. شاید اندازه یه ماه طول کشید. اصلا امید نداشتم تا آخر هفته 38 دووم بیارم چون بچه خیلی فعال بود و لگدپرانی میکرد و من هر لحظه انتظار داشتم کیسه آبم مثل دفعه پیش پاره بشه. البته این احساس رو از هفته 33 به بعد مدام داشتم هرلحظه منتظر بودم و چون توی سونوها مدام میدیدم که یه هفته جلوتر از سن خودشه خیالم راحت بود که هروقت بیاد رسیده س. حتی به دکتر محسنی اصرار کردم که زودتر به دنیا بیاردش چون دیگه واقعا سنگین شده بودم و فشار زیادی روی بخیه های قبلی و مثانه م بود. واقعا انگار داشتم میترکیدم خیلی سخت بود. تنها حسنش این بود که تو دوران کرونا تونستم موافقت مدیر رو برای دورکاری بگیرم و از اول آبان فقط هفته ای دو روز رفتم سر کار دو ماه بعد رو هم فقط هفته ای یه روز رفتم و این خیلی برای خودم و نیکی عالی بود. ماههای اول رو هم باز به خاطر کرونا تونستم ماشین ببرم و این هم خیلی کمکم کرد و خوب بود برام. اینم از محاسن این سال کرونایی سخت بود که با همه سختیهاش آسونیهایی هم داشت.

خلاصه اینکه تاریخ زایمانم مشخص شد. دکتر عارفی برام 99/11/11 وقت گذاشته بود که شنبه بود اما من که همش دنبال این بودم که زودتر زایمان کنم و همش فکر میکردم زودتر از این تاریخ ها من کیسه آبم مثل سری پیش پاره میشه خیلی امید نداشتم سر تاریخ اتفاق بیفته. دکتر موید برام 99/11/09 وقت گذاشته بود که پنج شنبه بود. 28 ژانویه 2021. خیلی اصرار کردم که چند روز زودتر بندازه عمل رو که خوشبختانه قبول نکرد. 38 هفته و 4 روزم بود و من مطمئن بودم که جنین یه هفته مسنتره بنابراین خیالم راحت بود. کلا از اول خیالم خیلی راحت بود همش فکر میکردم هیچ مشکلی براش بوجود نمیاد از بس جنین فعال و پرکاری بود. پر از انگیزه و شور زندگی بود مطمئن بودم همونطور که خودش اومده تو دلم خودش هم سال و سرحال میاد بیرون. خلاصه روز موعود فرا رسید.

مامان صبح زود اومد که پیش نیکی بمونه. من و علی رفتیم سر کوچه که ماشین منو سوار شیم که روشن نشد! با ماشین علی رفتیم. قرار بود که شیرین هم صبح بیاد که ما فکر کردیم خودش میاد بعد متوجه شدیم با امیر درست هماهنگ نکرده و ما باید بریم دنبالش. برای همین یکم دیرمون شد. 7 و ربع رسیدیم بیمارستان علی رفت پارک کنه و من و شیرین رفتیم بالا. بعد هم من تنهایی رفتم تو تریاژ. خیلی شلوغ پلوغ بود. من که به خاطر کرونا مدتها از خونه بیرون نیومده بودم خیلی ترسیدم. راستش کلی هم پشیمون شدم که چرا بیمارستان بهمن نرفتم. اتاق تریاژ یه اتاق کوچیک بود که یه ماما اونجا همه زنهای باردار رو که برای زایمان اومده بودن رو پذیرش میکرد. شانس آوردم 11 ام رو انتخاب نکردم. تعداد زنها خیلی زیاد بود. حتی اونهایی که برای زایمان طبیعی اومده بودن. دکتر من 3-4 تا باردار داشت که من نفر سوم شدم. بعد از کلی انتظار منو بردن تو یه اتاق دیگه و سوند بهم وصل کردن. خیلی حس ناخوشایندی داره این سوند. همش احساس میکردم میخوام ادرار کنم و اینکه سوند داره میاد بیرون. قبلا سر زایمان قبلی برای سوند خیلی اذیت شده بودم و به دکتر گفته بودم که سوند منو تا روز بعد برندارن. خلاصه منو با تخت بردن بیرون. شیرین و علی تو سالن بودن. گوشی و وسایلم رو بهشون دادم و خداحافظی کردم. یه نکته بامزه تو این بیمارستان حساسیت زیادشون روی روسری بیمار بود. تا روسری برام نیاوردن منو نبردن بیرون. خلاصه رفتیم تو یه قسمت که منتظر شیم اتاق عمل خالی شه. ساعت حدود 10 بود. من دو تا ماسک روی هم زده بودم و خیلی میترسیدم چون خیلی شلوغ بود. پشت در اتاق عمل هم منتظر شدیم و 50 نفر اومدن و رفتن. دکتر اومد با من حال احوال کرد. دکتر بسیار مهربون و افتاده ایه این دکتر موید محسنی. بهش در مورد نگرانیم در مورد سوند و نوع بخیه گفتم که خیالم رو راحت کرد. گفتم بخیه جذبی برام نزنن که گفت کلا نمیزنیم. خلاصه رفتیم تو اتاق عمل.

دکتر بیهوشی اومد و باهام خوش و بش کرد. اسمش یادم نیست درست ولی دکتر شوخطبع و بامزه ای بود. در مورد عمل قبلیم پرسید و گفت ایندفعه یه کاری میکنم که اصلا نفهمی. آمپول کمر رو بالاتر از دفعه پیش زد. دکتر موید هنوز داشت حرف میزد با دستیارش که بیهوشی آمپول رو زده بود درصورتی که سری پیش این کار رو خیلی سریع انجام دادن و من کامل بیحس نبودم و خیلی درد کشیدم ولی شاید برای نوزاد بهتر بود. خلاصه اینکه کامل از کمر بیحس بودم و دکتر اومد و شروع کرد. توی تمام مراحل یه بیحسی خیلی خوبی داشتم و اصلا درد رو حس نمیکردم. سعی میکردم ببینم چیکار دارن میکنن. وقتی بچه رو بیرون آوردن دکتر زد زیر خنده که جیش کرد! گفت چه آماده بود! پاشید تو عینکم! خلاصه از خنده غش کرده بودن همه. بچه م با تمام وجود گریه میکرد و بردنش کنار تا تمیزش کنن. به دکتر گفتم دکتر بند ناف دور گردنش نبود؟ دکتر گفت نه. دکتر شروع کرد به دوخت و دوز و جالب اینکه همه کار رو خودش انجام داد. تمام لایه ها رو با حوصله و تمیز دوخت. بعدا از بخیه ش فقط دو تا نخ بیرون بود که خیلی برام جالب بود.

تکنسین گفت میخوای ببینیش من که تو تمام دوره بارداری حس عجیبی داشتم و خیلی دلم میخواست بچه رو ببینم گفتم آره. آوردش جلو و دیدم که یه پسر سبزه تپلی خدا بهم داده. یه دماغ سربالای کوفته ای هم داشت. هرچی به خطوط چهره ش دقت کردم نفهمیدم شبیه کیه. هرچند اون موقع داشت گریه میکرد و زیاد معلوم نبود قیافش. باهاش حرف که میزدم آروم میشد. گفتم تو بودی که اون تو لگد میزدی؟ یه جور سوزناکی گریه میکرد. خلاصه بردنش برای کارهای اولیه و منو هم بردن تو ریکاوری. لرز کرده بودم و دندونام بهم میخورد. پرستار بهم میگفت این مال بیهوشیه باید نفسهای عمیق بکشی. بردنم بیرون شیرین و علی پشت در بودن و منو دیدن. علی کلی دوندگی کرده بود که بتونه اتاق تکی بگیره برام که نتونسته بود البته برادرش زنگ زده بود و هماهنگ کرده بود ولی گفتن فعلا نداریم باید بری تو یه اتاق دو نفره تا خالی بشه اتاقها. بردنم تو یه اتاق رو به پارک و خیلی دلباز. یه خانم دیگه اونجا بود که کنسر داشت بنده خدا. البته زیاد نموند و رفت برای عمل.

بچه رو آوردن. همونطور که گفتم شکل هیچ کس نبود. همش نگران بودم که عوض شده باشه تو شلوغی اون روز. چون هرچی بهش نگاه میکردم نمیتونستم تو خطوط چهره ش یه آشنایی ببینم. شاید یکم شبیه بابام بود. چشمهای ریز بادومی و پف کرده داشت. گذاشتنش زیر سینه م. خیلی پرقدرت و باانرژی شروع کرد به مکیدن. اصلا همه چیز در این بچه از روز اول پرقدرت و باانرژی بود. انگار اومده بود که زندگی کنه و بجنگه. شور زندگی. پرستار اومد که برام سرم بزنه تا بچه رو دید گفت این چرا سیانوزه؟ گفتم این از اول که به دنیا اومد همین رنگی بود. به شیرین گفت این رو سریع ببرین دکتر ببینه. شیرین اومد با آرامش بچه رو بذاره تو کری کات و روشو بکشه که گفت سریع تر ببرینش. خلاصه علی و شیرین بچه رو بردن. من موندم تنها. نمیدونم چرا آرامش عجیبی داشتم و اصلا نگران نشدم. مطمئن بودم مشکلی براش پیش نمیاد اون اومده بود که با تمام وجود زندگی کنه. یه کم بعد شیرین و علی اومدن. درحالی که سعی می کردن خودشون رو بیتفاوت و خوشحال نشون بدن. گفتم چی شد گفت دکتر گفته یکم آب تو ریه شه باید یه چند ساعت تو دستگاه بمونه. شیرین بهم آب کمپوت و قهوه دم کرده که دکتر گفته بود برای از بین بردن اثر بیهوشی خوبه داد. یکم بعد به علی گفتم بره از بچه خبر بگیره چون میدونستم الان بچه م گشنه س و داره دنبال من میگرده. علی رفت پایین و کمی بعد برگشت و گفت دکتر پایین دکتر نیکیه. دکتر قاضی. گفت منو شناخت و کلی هم تحویل گرفت و گفت نگران نباشید معمولا چند ساعته اوکی میشه و اینکه فعلا اجازه نمیدن بهش شیر بدی چون آب تو ریه ش بوده و خودشون بهش سرم میزنن. خلاصه یکم استراحت کردم و بیرون رو نگاه کردم. اصلا خوابم نمیومد با اینکه میدونستم به نفعمه الان بخوابم. یه اتاق تکی خالی شد که رفتیم اونجا هرچند کاملا پشیمون شدیم چون اونجا پنجره به بیرون نداشت. چند ساعت بعد شروع کردم به راه رفتن و شام رو هم آوردن که تا آخرش خوردم و باز هم تا صبح کلی نون و کمپوت و چیزهای دیگه خوردم زایمان خیلی گرسنه م کرده بود! و کلی هم پر حرف و بیخواب شده بودم بطوریکه تا ساعت دو و سه بیدار بودم و با شیرین حرف میزدیم.

آخر شب کی دو بار رفتم دیدن نیکزاد. بهم اجازه دادن با اینکه سوند داشتم برم تو nicu. حیوونی بچه م با چند تا سرم و سوزن و ... تو دستگاه بود. طفلک من خوبه که من ندیدم که اینها رو بهت وصل کردن و چقدر زجرت دادن وگرنه مثل سر نیکی پدرم درمیومد. طفلکی تو دستگاه خوابیده بود و چشماش بسته بود. دکتر قاضی اونشب شیفت بود گفت متاسفانه مشکل برطرف نشده تو چند ساعت و باید فعلا بمونه. گفت صبح دکتر ترکمن میاد و اونه که باید تصمیم بگیره. خلاصه که شب سختی برای هردومون بود. دلم برای درآغوش گرفتنش پر میزد ولی اجازه نداشتم بهش شیر بدم. فردا صبح زود صبحونه خورده و نخورده رفتم پایین بست نشستم. دکتر ترکمن اومد. یه دکتر متکبر و مغرور بود. بهم اجازه نداد که بهش شیر بدم فعلا و گفت باید فعلا بمونه چون تو ریه ش خون بوده. بهش آنتی بیوتیک دادن و سرم و ساکشن و ... طفلک بچه بیچاره من. سر نیکی برای اینکه آنتی بیوتیک نخوره کلی سختی کشیدیم حالا این کوچولوی بیچاره از روز اول با آنتی بیوتیک شروع کرده. شب از همه اتاقها صدای بچه میومد و من کاملا احساس مادرهایی که بچه شون رو از دست میدن درک میکردم. سعی کردیم یکم شیر بدوشیم که موفق نشدیم. یکی دو قطره بیشتر نبود و به شیشه نمیرسید که ببرم پایین.

علی صبح حدود 8 اومد که شیرین بره دانشگاه. دکتر هم سر ساعت 9 اومد و گفت میتونی امروز مرخص بشی. من که شب قبل خواسته بودم سوند رو بکشن چون تونستم ادرار کنم حالم خوب بود و مریضی بچه بهم انرژی و توان زیادی داده بود طوری که تو راهرو میدویدم میرفتم پایین و میومدم بالا. مادرهای دیگه که یکی زیر بغلشون رو گرفته بود میگفتن تو چطور اینقدر زود راه افتادی گفتم چون مجبورم بچه م تو nicu ه. گفتن با اینکه مرخص شدی تا کارهاتو انجام بدی میتونی تا عصری بمونی بیمارستان. خلاصه مام کلی معطل کردیم که شاید تا عصری بچه رو هم بدن ببریم که ندادن. خلاصه با قلبی پر از غم دست خالی رفتیم خونه. نیکی منتظر من و داداش کوچولوش بود.

فردا صبح زود دوباره رفتیم بیمارستان. دکتر اومد بازم اجازه نداد بهش شیر بدم. گفت یکم خون تو ریه ش بوده. ویتامین کا تحویز کرد و گفت باید بمونه. دوباره تو اتاق شیردهی سعی کردم شیر بدوشم. خبری نبود از شیر. جز یکی دو قطره آغوز که مطمئن بودم بهش نمیدن چون خیلی کمه. هرچند میگفتن با آب قاطی میکنیم میدیم. دیگه بهم اجازه ندادن برم تو nicu چون یه بچه دیگه اونجا بود که متاسفانه اون روز اونجا بود و مشکل قلبی داشت و نهایتا فوت کرد. اون روز هم به سختی و بدبختی گذشت. امیدوار بودم فردا صبح مرخص شیم.

روز بعد هم دکتر اومد و علی هم اومد که باهاش حرف بزنه و اینقدر بی ادب بود که چند بار علی رو به خاطر اینکه سوالش رو جواب داده بود دعوا کرده بود و گفته بود من از پرستار پرسیدم. بازم ترخیصمون نکرد. من دیگه وا رفته بودم همش امیدوار بودم ترخیص بشیم و بریم خونه و راحت بشیم ازین بیمارستان ولی بازم مرخص نکرد. دلمو گذاشتم پیش دل مادر اون نوزادی که هفت ماهه اومده بود و باید چند ماه اینجا میموند. اشک تو چشمم اومد ولی گفتم علی ما اینهمه ماه رو تحمل کردیم این چند روز رو هم صبر میکنیم با اینکه خیلی خیلی سخته. درد زیادی داشتم. ولی چاره ای نبود. دکتر بالاخره اجازه داد که بهش شیر بدم  خستگی و بخیه ها و عمل کاملا از پا انداخته بودم ولی مجبور بودم اونجا بمونم و روی صندلی بشینم. با اینحال از خوشحالی اینکه میتونم بغلش کنم و بهش شیر بدم داشتم بال درمیاوردم. چیه این هورمونها. واقعا آدمو عاشق و واله میکنه. با عشقی وصف نشدنی پسرم رو در آغوش گرفتم. بالاخره بهم رسیدیم بعد نه ماه که آرزوی دیدن روی ماهشو داشتم. چهره ش درهم و عصبانی بود چشمهاش پف کرده بود و یه حالت چه غلطی کردیم دنیا اومدیم بود. وقتی گریه میکرد پرستاره میگفت یه جوری سوزناک گریه می کنه انگار بهش ظلم کردن. واقعا هم پدرشو درآورده بودن. ساکشن و آنژیوکت و سیمهایی که بهش وصل بود کلافه ش کرده بود. طفلکی پسر قوی و سرزنده من. دکتر قلب هم اومده بود و اکو کرده بود خوشبختانه مشکلی نداشت. نمیدونم این دکتر ترکمن زیادی وسواس داشت یا چی همه رو میخواست نگه داره ولی یکی دونفر با رضایت شخصی رفتن چون هزینه هاش واقعا کمرشکن بود بدون بیمه. زردیش شروع شده بود که براش فوتو گذاشتن.

روز چهارم یکشنبه بود که دیگه از nicu اومده بودیم تو prenicu و دیگه سرمش هم تموم شده بود. هنوز شیر زیادی نداشتم که بدوشم. یه پرستاری اونجا بود به نام خانم نیکفرجام که خیلی مهربون بود و کمک کرد. بهش سرم قندی میداد و خوابش میکرد و سه ساعت میخوابید که منم تو اتاق مادرها بتونم بخوابم که شیرم بیاد.

روز پنجم دیگه مطمئن بودم که تموم شده و میریم خونه. اما زردی بچه لب مرز بود و باید میموند. هرچند میشد بریم خونه و دستگاه اجاره کنیم ولی دیدیم اونجا بهتر بهش میرسن و ممکنه دستگاهها بهتر باشه و اینکه هرجا بریم برای آزمایش باید اینور اونور میرفتیم تو کرونا پس با هم مشورت کردیم و دیدیم با اینکه برای هر دومون خصوصا من خیلی سخت بود ترجیح دادیم همونجا بمونیم.

روز ششم هم دوباره آزمایش دادیم. 10.8 بود و دکتر زیر 10 ترخیص میکرد و بچه هم از نظر ظاهری هنوز خیلی زرد بود. بازم موندیم. علی ظهر میومد دنبالم با نیکی میرفتیم خونه شب دوباره منو میاوردن بیمارستان. نیکی با یه حالت سوزناکی با من خداحافظی میکرد. میگفت مامان خیلی دوست دارم. یه دفعه گفت من شبها گریه میکنم. علی خیلی با نیکی میساخت و کاملا با هم کنار اومده بودن. چون مامان هم از شب اول که خونه ما اومد دچار سرگیجه شدید شد و من ترسیدم کرونا گرفته باشه و اینکه نیکی خیلی اذیتش میکرد خلاصه شبونه فرستادمش خونه شون و کل اون هفته علی تنهایی همه کارها رو میکرد و بچه رو نگه میداشت و غذا میپخت و برای من سوپ ماهیچه و آب انار میگرفت. حتی برای شناسنامه گرفتن نیکی رو همراهش برد. من شبها تو بیمارستان میموندم که خیلی سخت بود و واقعا له میشدم. واقعا به دکتر التماس میکردم که مرخصمون کنه چون شیر نداشتم اصلا در اثر استرس و خستگی. نهایتا با خانم آقایی سرپرستار فهمیده و مهربون اونجا صحبت کردم که با دکتر صحبت کنه به بچه شیرخشک بدن یکی دوبار که زردیش زودتر بیاد پایین چون واقعا هنوز خیلی زرد بود و من نگران شده بودم دیگه. اونم با یه دکتر دیگه که میدونست موافقت میکنه صحبت کرد و مجوز شیرخشک گرفت. روز هفتم صبح من رفتم آزمایشگاه سینه مو سونو کنم برای کیست سینه م که درد میکرد. تو همون فاصله از بچه هم آزمایش گرفته بودن. بهتر که من نبودم ببینم بچه م چقدر زجر میکشه. تا ساعت 9-10 جواب آزمایش میومد و دکتر هم گفته بود میاد تا اون موقع چون ماشینش خراب شده بود روز قبل و تو خیابون مونده بود. خلاصه مام موندیم تا دکتر بیاد تایید کنه که نشون به اون نشون تا یک ظهر نیومد. خلاصه روز هفتم که روز مادر هم بود بالاخره حدود ساعت 3 بود که خسته و داغون و له و گشنه مرخص شدیم. من که حالا حسابی قدر در آغوش گرفتن پسرمو میدونستم سوار ماشین شدم. نیکی خونه حاج خانوم بود و مام رفتیم اونجا دیدنش و نیکی رو هم آوردیم. اولین برخوردش خیلی خوب بود. ولی اینکه هی دیگران بهش میگفتن یواش! نکن! مواظب باش شروع یه ماراتنی بود که هنوز هم ادامه داره و مارو حسابی درگیر خودش کرده.

اون شب مامان و بابا اومدن خونه ما که بچه رو ببینن و نیکی که یه هفته مادر نداشت و برادرش رو تو آغوش مادرش میدید و چند تا تشویق کننده هم دیده بود بلایی سر ما آورد که من و علی حسابی مستاصل شده بودیم. حتی یه گاز از پای بچه گرفت که من که تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و هورمونهام حسابی به هم ریخته بود و به کوچکترین صدای گریه بچه حساس بودم اشکم درومد و جگرم خون شد.

خلاصه اینکه الان که سه ماهه ازون تاریخ گذشته و ما مشکلات ختنه و یه واکسن رو پشت سر گذاشتیم اما هنوز با نیکی کمی تا اندکی درگیریم. نیکی با اینکه خیلی بهتر از روز اول شده اما هنوز وقتی لجش میگیره یه حالی به داداش کوچولوش میده. با اینحال خیلی داداش کوچولوش رو دوست داره و هر روز صبح که بیدار میشه از من به خاطر اینکه زحمت کشیدم و براش داداش کوچولو آوردم تشکر میکنه و حتی گاهی هم میگه شما که اینهمه زحمت کشیدین برام یه داداش کوچولو آوردین یکم دیگه هم زحمت بکشین یه خواهر کوچولو هم بیارین! یکی از حرفهای بامزه دیگه ش اینه که میگه ببین با چشمهای دخترونه داره منو نگاه میکنه!

امشب شب 21 ماه رمضونه و من مثل سالهای دیگه بیدار موندم ولی به جای دعا خوندن دارم سعی میکنم تو گذشته م کنکاش کنم. پارسال دقیقا همچین شبی بود که نطفه نیکزاد بسته شد و امسال تو تختخوابش خوابیده. خدایا ازین که منو لایق مادری دونستی ازت سپاسگزارم. سال عجیبی بود. پر از مرگهای زودرس و عجیب و برای ما عجیب تر. خدایا سال آینده رو هم برای ما آسون و پر از عافیت و سلامتی کن. خدایا از ما امتحانهای سخت نگیر. خدایا شر این بیماری عجیب رو از سر مردم دنیا کم کن. خدایا کمکمون کن مسیر درست رو پیدا کنیم.

خدایا کمک کن بچه هامون رو درست تربیت کنیم. خدایا قلبشون رو به هم مهربون کن. بهشون عمر طولانی و پربرکت همراه سلامتی بده. به ما هم عمر طولانی و با عزت و مفید بده.

خدایا هرکس که بچه دار نمیشه و لایق پدری و مادریه بهش بچه های لایق و سالم بده.

خدایا ازت ممنونم.

آینه...
ما را در سایت آینه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohajer59o بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 18:34